زبانحال حضرت زینب با حضرت زهرا سلاماللهعلیها
رفتی و خاطرهها پنجره را وا کردند هی نشستند و فقط گریه تماشا کردند صورتِ مرد در این هیمنه دیدن دارد گـونـه وقـتی بـشَـوَد آیـنـه دیـدن دارد گونهاش آیـنـه بـنـدان به نـظـر میآید چـقَـدَر عـشق به چـشـمانِ پدر میآید اشک و لبخندِ علی، آه عجب تلفـیـقی نیست برّنده تر از تیغِ سکوتش تیغی بوی بدر و اُحُد و خیبر و خندق دارد ذولفـقاری که اگر دق بکند حقّ دارد قسمت این بود که من همدمِ بابا باشم بعد از این مثلِ خـودَت اُمِ ابیهـا باشم بعد از این داغ که آتش به همه عالم زد من خودم شانه به موهای خودم خواهم زد رفـتـی و مـبـدأ غـم را به دلم آوردی با همه کودکیام خوب بزرگم کردی میروم در دلِ آتش، به خدا باکی نیست راستی مادرِ من! چادرِ من خاکی نیست آتش از داغِ غَمَت سوخته، بیتاب شده از خجالت زده گی خاکِ رَهَت آب شده آب گـفـتم چـقَـدَر حـرف به ذهـنم آمد یک کفن باز از این چند کفـن کم آمد غـم نباید به گـلِ فـاطـمه غـالب بشود مانـده تا زینبِ تو اُمِ مـصائب بـشـود داغِ محسن چقَدَر زود زمین گیرت کرد پیش از آنی که خودت پیر شوی پیرت کرد جای آن لاله خدا یاس به ما خواهد داد محسنت رفته و عباس به ما خواهد داد آه؛ افـتـاده کـنون بـنـد به دسـتانِ پـدر بعد از این حادثه سوگند به دستانِ پدر که منم شیرترین دخترِ این خطّه، منم دخترِ شیرِخدا هستم و خود شیـر زنم با همه دخـتـریام مـردتر از مـردانم تا ابـد پـای حـسـین ابن علی میمـانم شهر در سیطرۀ شومِ شبی تاریک است باید آماده شَوَم روزِ دهم نزدیک است |